من دارم ميرم سفر...تا يه هفته..مي رم خونه يه بهترين دوست
Sarapary
Sunday, April 28
Saturday, April 27
نمي دونم چه مرگمه...اين شعر...اين شعر...
اي عشق همه بهانه از توست
من خامشم اين ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهي
وين زمزمه شبانه از توست
من اندوه خويش را ندانم
اين گريه بي بهانه از توست
اي آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ترا زبان نيست
ور هست همه فسانه از توست
کشتي مرا چه بيم دريا؟
طوفان ز تو و کناره از توست
گر باده دهي و گر نه؛ غم نيست
مست از تو ؛شرابخانه از توست
مي را چه اثر به پيش چشمت؟
کين مستي شادمانه از توست
پيش تو چه توسني کند عقل؟
رام است که تازيانه از توست
من مي گذرم خموش و گمنام
آواره جاودانه از توست
چون سايه ؛مرا ز خاک بر گير
کين جا سر و آستانه از توست...
هوشنگ ابتهاج
Friday, April 26
يه سري اينجا بزنين حتما براتون جالبه
شما چي فکر مي کنيد؟
Islam and Yoga
Years ago when young I began doing hatha yoga. Although several years passed without practicing yoga, the complete yoga breathing I learned from it was a constant presence in my life. There was also my Islamic life, including praying salât five times every day. A couple years ago I returned to yoga while keeping up my Islamic practice. How are these two developments related? How do they interact?
Thursday, April 25
صحبت هاي دوست خوبم رو که خوندم دوباره ياد اون سوالي افتادم که مدتهاست ذهنمو مشغول کرده ...رنج چيست ؟ (جنسش از چيست؟) ؛کمکم کنين...مي خوام بدونم...
در گذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نمايد سوي ذات
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون بمعني رفت آرام اوفتاد
مولانا
ايمان نيرومند مي آفريندهر در فرو بسته اي که کليدش در دست ما نيست؛که با سر انگشت مهارت ؛ حيله تدبير و نبوغ باز شدني نيست؛با حمله تند و سر سختانه خواستني که از قدرت اعجازگر عشق و يقين و اخلاص؛ حالت تهاجمي آمرانه گرفته باشد؛فرو مي شکند...
وقتي عشق فرمان مي دهد محال سر تسليم فرو مي آورد...
***************
Tuesday, April 23
به سيماي امواجي از انرژي در اقيانوس بيکران انرژي به سر مي بريم... وقتي ٬من٬ کنار نهاده شود به کل حافظه دسترسي داريد
مرلين کيمياگر سرش را تکان داد و گفت:اگر به راستي به خود بنگري چيستي؟مخلوق تجربه هايي که مدام به خاطره تبديل مي شود.وقتي مي گويي ٬من٬ به اين انبوه منحصر به فرد تجربه ها -با همه تاريخچه خصوصي آن که هيچ کس ديگر نمي تواند در آن شريک شود-اشاره مي کني.
پسرک گفت:طوري صحبت مي کني انگار هر کس نهايتا تنهاست.
مرلين پاسخ داد: اين منيت است که تنهايت مي سازدو تو را در جهاني مهر و موم ميکند که هيچکس نمي تواند وارد آن شود.و با اين حال مي توان منيت را کنار گذاشت...با من بيا..
در حالي که به ستاره شعراي يماني اشاره مي کرد پرسيد:فکر ميکني فاصله آن ستاره تا ما چقدر است؟؛ چون نيمه تابستان بود ستاره درخشان بود و در افقي کوتاه مي درخشيد.
آرتور جواب داد :نمي دانم بايد دور تر از آن باشد که بتوانم فاصله اش را تعيين کنم....
مرلين سرش را تکان داد: اصلا فاصله اي در بين نيست. اين را در نظر بگير که براي ديدن آن ستاره بايد نورش وارد چشمت شود؛مگر نه؟اشعه هاي نور مانند پلي نامرئي به طور مداوم از اينجا تا آنجا در جريانند.پس اگر نور هم در اينجا و هم در آنجا و هم بر روي پل ميان اين دو در جريان است ؛ميان تو و آن ستاره فاصله اي وجود ندارد .هر دوي شما بخشي از حيطه نوري پيوسته ايد.
آرتور اعتراض کرد: اما آن ستاره خيلي دور به نظر مي رسد ؛به هر حال من نمي توانم آن را از آسمان بچينم.
ادامه دارد
مرلين شانه بالا انداخت:فاصله و جدايي تنها يک توهم است.از من و ديگر آدمها جدا مي نمايي چون نگرش منيت تو اين است که همه ما مجزا و تنهاييم.اما به تو اطمينان مي دهم که اگر منيت خود را کنار بگذاري؛مي بيني که همه ما در حيطه نوري بي پايان محاطيم که همان آگاهي است.هر انديشه ات و هر ياخته تن تو ؛در اقيانوس بيکران نور زاييده مي شود تا به همانجا بازگردد.اين حيطه آگاهي در همه جا حاضر است؛پلي نامرئي به سوي هر آنچه وجود دارد.
پس به جز نگرش منيت ؛هيچ چيز در تو نيست که بخشي از هر کس ديگر نباشد.کار تو اين است که فراسوي ٬من٬ بروي و در اقيانوس بيکران آگاهي شيرجه بزني...
چهره آرتور حالت متفکرانهاي به خود گرفته بود: بايد درباره آنچه گفته اي فکر کنم..
مرلين خميازه اي کشيد و گفت: فکر کن .من هنوز خواب آلوده ام...و برخاست که به سمت غار گرم و نرم بازگردد که گفت: آه راستي! پيش از آن که به بستر بازگردي ؛ آيا ممکن آن را هم برداري و سر جاي خودش بگذاري؟
آرتور پرسيد: آن؟ نگاه آرتور به پايين افتاد و در کمال حيرت ديد که آن ستاره شعراي يماني از آسمان چيده شده و به پايش افتاده....
پايان
Monday, April 22
زندگيت پيشاپيش دردرون خويش سازمان يافته است.حيات از حيات بر مي خيزد.غنچه به سيماي گل مي شكفد كودك نيز بالغ مي شود . به هر مرحله اعتماد كن و قدرش را بدان و بگذار مرحله بعد بدون تلاش به سراغت بيايد...
رستگاري تو در عمل ديگري تجلي پيدا نمي کند بلکه در عکس العمل تو ظاهر مي شود...
در هر ارتباط متقابل اولين سوال بايد اين باشد در حال حاضر من کي هستم و در رابطه با اين موضوع يا شخص چه کسي دوست دارم باشم؟ جواب همان راهيست که بايد طي کني....
Saturday, April 20
اينجا يه گالري عکس خوشکل از آندره ژيد هست براي کسايي که علاقه مند هستند...
گالري عکس و بيوگرافي
افعال ما همچون تابش فسفر به فسفر ؛به ما وابسته است .راست است که اين افعال ما را مي فرسايد ؛اما تابندگي ما نيز از همانهاست.
و اگر روان ما ارزشي يافته براي آن است که پر شور تر از روان هاي ديگر سوخته است.
Friday, April 19
Imagine two pianos side by side. Someone plays a low note on one
piano, then demands that you repeat the same low note on the
other piano. This explains how a Cruelian demands that you
vibrate on his own low scale of life. He plays a cruel note,
hoping you will respond with tension or anger. He wants your
response to make him feel more of his lowness, which he thinks is
power. Don't obey him. Play your own high notes!
رقص آنجا کن که خود را بشکني
پنبه را از ريش شهوت برکني
رقص و جولان بر سر ميدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستي زنند
چون جهند از نقص خود رقصي کنند
مطربانشان از درون دف ميزنند
بحرها در شورشان کف ميزنند
تو نبيني ليک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کف زننان
تو نبيني برگها را کف زدند
گوش دل بايد نه اين گوش بدن
گوش سر بر بند از هزل و دروغ
تا ببيني شهر جان را با فروغ...
مولانا
در اندوه غرق نشو بلکه نظاره گر آن باش و از آن لذت ببر ؛زيرا اندوه زيبايي خاص خود را دارد ... به قدري در اندوه غرق مي شويم که به زيبايي هاي لحظات غم و اندوه پي نمي بريم.اندوه عمق دارد .بدرون اين عمق قدم بگذاريم و نظاره گر آن باشيم...آدم مي تواند در عمق بي انتها ي آن فرو رود و سپس کلملا شاداب سر از پي نمي برآن بر آورد ؛همچون استراحتي جان بخش...
Thursday, April 18
حقيقت هم به سياهي شب تار و هم به سپيدي و پاکي و معصوميت گريه هاي طفل شير خوار است...
حقيقت به بلنداي آهنگ طپش قلب و به آرامي وآهستگي زمزمه مادري در گوش فرزندش است ...
پروردگار بنده اش را رها نمي کند ...نمي خواهد او را رها کند چون مخلوق ؛آفريده دست خالق است...
هر گاه که از حقيقت؛آرامش و سکون که پروردگار تجلي آن است دور شدي ؛خداوند را صدا بزن.
و خداوند آنجا خواهد بود .
با حقيقت
با نور
با عشق....
Wednesday, April 17
همه هستند و نيستند...همه هستند و فقط تو هستي...تا بقيه هم ميان که باشن ميبينم آخر آخرش فقط خودتي ..هميشه با من قايم موشک بازي مي کني ...خيلي خنده دارم نه؟ من اگه جاي تو بودم اون بالا حسابي مي خنديدم... خوش به حالت ..خيلي بالاييها!..منم دارم ميام.. يه ذره صبر کن...
دو چيز است که اعجاب انسان را سخت بر مي انگيزد:
يکي آسمان پر ستاره اي که بالاي سر ما قرار گرفتهاست و ديگري وجدان و ضميري که در درون ما قرار گرفته...
کانت فيلسوف آلماني
Monday, April 15
سالها پيش که دل من به عشق ايمان داشت
تا که آن نغمه جان بخش تو را از دور شنيد
اندرين مزرعه آفت زده شوم حيات
شاخ اميدي کاشت
چشم براه تو بودم که تو کي مي آيي
بر سر شاخه سرسبز اميد دل من
که تو کي مي خواني؟
تو پرم کردي تو لبريزم کردي تو آبادم کردي تو آزادم کردي و من پر شدم و من لبريز شدم و من آباد شدم
و که مي داند سرزمين باير درون يک روح چيست؟
و که مي داند که کوزه خالي و غبار گرفته قلب يک سينه چيست؟
و که مي داند شاهباز آسماني پرواز در بند گرفتار يک تنهاي محزون چيست؟
و که مي تواند دانست که يک انسان چگونه پر مي تواند شد؟
يک دل چگونه آباد مي توان شد؟ يک گنج پنهاني از ويرانه هاي يک ٬بودن٬ ويران چگونه مي تواند پايدار گشت؟
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫
تازگي ها دختر بدي شدم...هر چي به خودم ميگم:
ما هيچ و جهان هيچ و غم و شادي هيچ
خوش نيست براي هيچ نا خوش بودن
بازم سر چيزاي الکي غصه مي خورم...خدايا اين بنده ات چه توکل ضعيفي داره ؛ببخشيد؛ هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست تو هميشه همون يار هميشگيه مني...
از وقتي درسم تموم شده ديگه هيچ بهانه اي ندارم براي اينکه برم تو اتاق و با خودم خلوت کنم...تا ميرم تو اتاق همه ميگن سارا! تو که ديگه درس نداري بيا ببينيمت ؛ شايد ديگه اين فرصتا پيش نياد اگه بري ديگه اين روزا تموم ميشه و من با اين حرفا بيشتر دلم ميخواد با خودم خلوت کنم و فکر کنم به روزايي که به همين زودي قراره تموم بشه ..به اين که چرا همه چي تموم ميشه ..به اين که خسته شدم از چيزايي که زود تموم ميشن...به اين که دوست دارم هيچ وقت تموم نشم...به اين که چي هيچوقت تموم نميشه ...اينقدرميگردم تا پيداش کنم و باهاش يکي بشم تا ديگه منم هميشه باشم ثابت و آرام...بدون وابستگي به هيچ چيز فقط براي اون چيزي که هستم ؛خسته شدم از اين که هميشه اونقدر جاهل باشم که ٬نيستي٬ با اين که تنها چيزيه که نيست برام مفهوم داشته باشه...خسته شدم از اين که ميبينم همه آدما دارن از خودشون فرار ميکنن و به دروغ حيات خودشونو تو يه چيزه فاقد حيات ديگه ميبينن...نمي خوام يه روز رو سنگ قبرم نوشته بشه:٬ مي دونستم يه روز اتفاق ميوفته!٬
مي خوام به اين برسم که من بودم هستم خواهم بود ...چون در هستي مسکن گزيده ام
در کشتي آفرينش به خواب شيرين همه رويا ها فرو بروم چون ٬او٬ پشت فرمان کشتي است و همه چيز را هدايت ميکند
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون ترا نوح است کشتي بان ز طوفان غم مخور
Saturday, April 13
Thursday, April 11
خورشيد مي درخشد
و تا ابد با کمال ميدرخشد
شايد ابرها سر برسند
بگذاريد بيايند و بروند.
همانطور که مي آيند ؛مي روند
توجهي به آمدنشان نکنيد
شما راه خودتان را مي پيماييد.
راه خود را از ميان ابرها باز کنيد
اگر بر سر راهتان هستند؛
نه سعي کنيد که آنها را متفرق کنيد
و نه بگذاريد مانع پيشرفتتان شوند
همانطور که آمده اندهمانطور هم خواهند رفت...
ابرها هرگز ساکن نيستند؛ولي
اگر دوست داشته باشيد که مکث کنيد و
از بين رفتنشان را تماشا کنيد؛
کمي صبر کنيد
در هر صورت باد در حال وزيدن است
تا ابرها را از راه شما کنار بزند
فقط صبر کنيد تا رفتنشان را ببينيد
خورشيد همان خورشيد قديمي و پر از عشق
با تمام شکوه و جلال خود دوباره مي درخشد ....
خداي من باورم نميشه که زمان با اين سرعت داره ميگذره!از صبح تا شب حتي اگه کاره خاصي هم نخوام انجام بدم بازم وقت کم مياد...نمي دونم اين فقط حس منه يا واقعيته که ثانيه ها کوتاهتر شدن..ثانيه هم ثانيه هاي قديم! حالا ببينم کسي هست يه مقدار زمان به من قرض بده؟
خدا اين رمز اعلائي که دو معجزه وجود و حيات از او سر زده است ؛بهمان گونه که خود را از برابر چشم کسي که ؛جز فهميدن ؛نمي فهمد؛ پنهان مي کند ؛بهمان اندازه ؛خود را در برابر کسي که جز دوست داشتن ؛نمي فهمد ؛آشکار مي کند!
دکتر آلکسيس کارل
جوانمردا هر بازرگاني که با خلق کني زيان کني؛بازرگاني با حق کن تا همه سود کني.
اي مردي که هر نا اهلي را در درون خود عشقي اندوخته اي ؛اين پراکندگي تا کي؟اي مردي که دل خود را به هزار بازار عشق ديگران بفروخته اي اين آشفتگي تا چند؟
اي مردي که حديث ما بر زبان نداري اين خاموشي تا کي؟ ...
عمرها در پي مقصود بجان گرديديم
دوست در خانه و ما گرد جهان گرديديم
Wednesday, April 10
٬گفتم که الف؛...گفت دگر؟... گفتم هيچ
در خانه اگر کس است يک حرف بس است٬
نيازمند اراده اي هستيم که طبيعت ما را مقهور انسانيت ما کند ...
Tuesday, April 9
cat stevens 1973
yusuf islam 1999
در بيوگرافي اين مرد تامل کنيم...عطار هفت شهر عشق را گشت ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم....
Monday, April 8
کاش ميتونستم اين شعر رو تو تک تک لحظه هاي زندگيم از صميم قلبم باور داشته باشم؛ نميشه هدف آدم تو زندگي رسيدن به باور کامل يک شعر باشه؟
به جان دوست که غم پرده شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد
Sunday, April 7
يادگاري از يک دوست(به ياد معصومه که سر کلاساي دانشگاه يادگاري مي نوشت):
دوست من!
يک زماني ميرسد که ميفهمي اگر فواره هم بودي و يکبند بالا ميرفتي بايد مي آمدي پايين.
اصلا اين خاصيت همه فواره هاست.
خاصيت همه بالارفتن هاست.
اونروز وقتي اومدي پايين فکر ميکني شکستي.مثل ساقه هاي ترد نسترن؛فکر ميکني همه چيز تموم شده و دروازه هايي که آرزو داشتي وقتي به اون بالا رسيدي بازشون کني حالا تا ابد بسته شدن .
نه! تو اين فکر ها رو نميکني .اين فکرها مال دلهاي کوچک است که ظرفيت افتادن ندارن .
ولي تو آنقدر بزرگي که ميداني بالا و پايين مهم نسيت مهم اين است که آب باشي و به دلهاي خسته و از ياد رفته و بچشم هاي عتيقه خاک گرفته يک عالم پر از نور و دلخوشي هديه کني .
مي داني اگر آب باشي حتي اگه ته ته زمين هم باشي ؛زير آنهمه سنگ و سياهي بازم آبي.
اگه بالا هم باشي ابر باشي باز هم آبي؛خوبي؛دوست داشتني هستي.
پس نگو که شکستي؛نگو که همه چي تموم شده.
حالا برو به لحظه هايي که ميخواهند ترا بشکنند بگو که ميخواهي آب باشي و آب هر کجا که باشد آب است...
Saturday, April 6
ghatre Baranam
fekre hamrahie ba seile khorooshanam
fekre teshnegie golha dar golestanam....
Friday, April 5
يه سايت جالب براي چت که سه بعديه فکر کنم!
دلم ديگه حتي يادش رفته چه جوري تنگ بشه و بگيره..حس يه آدميو دارم که داره تو يه باتلاق شکلات غرق ميشه و ميدونه که بايد يه جوري خودشو نجات بده ولي کرخي همه وجودشو گرفته چون ميخواد شکلاتشو هم بخوره!...با همه اينا خيلي لذت داره ؛بازي ابرها با خورشيد
Thursday, April 4
هووووورااااا آرشيوم درست شد! مرسي سهيل جان خيلي خوبي هميشه به موقع به داد آدم ميرسي...
اگر در حال حاضر داري صدمهميبيني؛نميتواني به راحتي خود راقانع کني که اين چيزها اهميت ندارد.وظيفه تو اين لحظه اين است که ببيني اين صدمه براي تو چه معنايي دارد؛و آن را نشان دهي.چون با اين کار ؛تو آن کسي را که مي خواهي باشي انتخاب ميکني و مي شوي.
Wednesday, April 3
Monday, April 1
هيچ صدايي اينجوري بهم آرامش نميده...مثل مخمل نرم؛مثل آب چشمه زلاله.يه ساز مخصوص هم توش ميزنه نمي دونم دقيقا چيه ولي صداش شبيه عوده؛کليپ هايي هم که داره همشون معني هاي عميقي دارن ؛الان ۲ ساله که تمام مدت دارم به اين صدا گوش ميدم ولي هميشه برام طراوت داره
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!ONLY TIME!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
Who can say where the road goes
Where the day flows, only time
And who can say if your love grows
As your heart chose, only time
Who can say why your heart sighs
As your love flies, only time
And who can say why your heart cries
When your love lies, only time
Who can say when the roads meet
That love might be in your heart
And who can say when the day sleeps
If the night keeps all your heart
Night keeps all your heart
Who can say if your love grows
As your heart chose
- Only time
And who can say where the road goes
Where the day flows, only time
Who knows? Only time