Saturday, February 28

بيا تا برايت بگويم که چقدر تنهاييه من بزرگ است

Monday, February 23

دوستت دارم با من باش اگرچه ميدانم رفيق نيمه راهم ....رفيق نيمه راهي که هميشه در راهم...اي کاش برسم...

از آنسوي ابرها چه خبر... از دوردستهايي که آنجا زمان بيمعناست و لحظه ها همه از حرکت ايستاده اند ؛ و از آنجايي وقت براي دل است...روح ؛تازه است و در مسير وزش نسيم خنک زيباييها .
و آنجا تنهايي بي معناست چرا که همه با همند ...همه يک تن هستند و خستگي واژه اي بي رنگ است و سکوت و سکوت و سکوت واژه دلپذيره بودن است ...و بودن همه رگهاي حيات را لبريز ميکند...

Monday, February 16

هر کي يه جوره...دلم مي خواست سهراب بودم ...با همه تجربياتش...دلم ميخواست ابن سينا بودم با همه تجربياتش...از اونجايي که ما اومديم نبايد با هم تفاوتي بکنيم ...ولي تفاوت داريم...تفاوت داريم ولي يکي هستيم ...تجربياته همديگر رو کامل ميکنيم...براي يه نقشه کلي که هر کدوم يه جا هستيم ....من کجام؟؟ من کجام؟؟من کجام؟؟


Sunday, February 15



بايد به انتظار نشست .انتظاري که صبوري را مي افزايد و نزديکي را. انتظاري که قطره قطره اش تجربه است ...هر مرحله را با صبوري طي کردن ؛به انتظار نشستن مرحله ديگر است...تا بدانجا که تنها
سکوت است و ديگر هيچ...

پشت سرتو نگاه کن و جلو روتو ...عجيب نيست؟ رشته حوادثي که تاکنون تو را به اينجا کشانده است و تو را هم از اينجا خواهد برد به دور ترين نقطه؛ نقطه اي نه روي زمين...

استوار ايستاده اي؟



Friday, February 13

ميشه که بشه؟ من اوني بشم که تو مي خواي...اوني که بايد بشم...بايد باشم بايد باشيم...من چقدر دورم دور دور دورتر و دورتر ....و تو نزديک صورتمي و صداي نفسهاي نشنيده ام را مي شنوي ...و من عاشق ندانسته هميشگيه توام...


توکل چه رنگيه؟




وقتي زندگي تنها تبديل به يک نگاه کردن ميشه ؛
نگاه کردني که ممتد و هميشگي به نظر مي رسه...نگاه کردني که حتي مهلت پلک زدن رو هم از آدم ميگيره ...نگاه کردني آغشته به حيرتي مرموز...نگاه کردن با چشم هايي که ديگر مال خودت نيست ...حتي چشمهايت را هم نميشناسي...اينقدر محو نگاه کردن شدي که ديگه با چشمات هم بيگانه ميشي ..نميشناسيشون؛اينا واقعا چشماي من هستن؟ پس چرا يه جوره ديگه ميبينن؟ اصلا واقعا دارن ميبينن؟ من که شک دارم که اين چشمهاي مبهوت بتونن ببينن...اگه ببينن چي ميبينن؟ شايدم دارن ميبينن اما چيزي که ميبينن يه خوابه ...يه رويا ...يه سراب...يه زندگي که به سرعت برق داره از جلوشون مي گذره و هر چي داد مي زني وايسا هيچکي محلت نميذاره. ميشه بدونه ترس ؛ بدونه غم از مرگ حرف زد؟ شايد اون لحظه است که چشما از خواب بيدار بشن و بتونن ببينن ؛شايد براي اولين بار بتونن اون چيزي که بايد ببينن رو ببينن ...اون چيزي که پشت همه اين سراب هاست ؛پشت همه اين شلوغي ها ...اون دشتي که پشت کويره ...
ميشه قبل از اينکه بميرم؛ بميرم؟ مي خوام تا زنده هستم بميرم...اي خدا کاش که بشه...

Wednesday, February 11

جوجو خيلي چاکريم....

Monday, February 9

و باز هم

گاهی هست که هيچ جوابی نداری برای سوالهای زندگی . گاهی هست که فقط پر از سوالی ، پر از چرا . گاهی هست که می خواهی نبينی و نشنوی ، اما نه کری نه کور . گاهی هست که برای هر سوالی دير است ، و برای هر جوابی ، زود . گاهی فقط بايد بنشينی درست مثل يک تماشاگر متين ، باقی قصه را ، پرده های بعدی را تماشا کنی . گاهی جواب ، توی پرده های بعدی ست . گاهی هم اصلا هيچ جوابی نيست . گاهی بايد به نشانه ها اعتماد کرد ، گاهی هم به زخمها و تجربه ها . گاهی بايد ديوانه بود ، گاهی عاقل . گاهی بايد فقط سکوت کرد و گوش سپرد . گاهی فقط بايد تا آخر نمايش صبر کرد . می دانم ، گاهی دير است ، اما گاهی هم زود . گاهی فکر می کنی که می دانی ، اما گاهی هم می دانی که نمی دانی . گاهی هست که هيچ جوابی نداری برای سوالهای زندگی . گاهی ...

س س س ... دارم تماشا می کنم .

از چه دلتنگ شدی ؟

دلخوشيها کم نيست ...

... و هنوز نان گندم خوب است

. هنوز ، آب می ريزد پايين ،‌اسبها می نوشند ...



سهراب

Saturday, February 7

Cholesterol

روابط انساني سخت ترين و پيچيده ترين روابط هستند...

فكر كن قبل از اينكه وارد اداره اي شوي، دستت در دست وزيري قرار دارد و مطمئني كه حضور ِ او باعث ِ حل شدن ِ تمام مشكلهاي احتمالي مي شود. اينك دستت را در دست بزرگترين قدرت عالم بدان و با همان اعتماد به نفس به صحنه ي زندگي روزانه وارد شو.

Wednesday, February 4

حالا دارم چيپس سبز مي خورم به عنوان زنگ تفريح...فکر نکنين جلو رفتم ها....هنوز تقسيم سلولي ام!

الان نشستم دارم درس ميخونم ...وقتي بهم فشار مياد يه چيزي تو وب لاگم مينويسم...داره ديوونم ميکنه! زيست شناسي به انگليسي اونم براي من که رشته ام رياضي بوده تو عمرم زيست نداشتم حالا به انگليسي ؛ نکته رو گرفتين؟؛ به انگليسي دارم تقسيم سلولي ميخونم ...تعجبي نداره که هي ميخوام وب لاگ بنويسم!

نکته: من زبانم در حد hello...how are you بود حالا به چه روزي افتادم...

هوا بس ناجوانمردانه برف است اينجا!

اگه هدف از تو زندگي محو بشه هيچي نميمونه حتي خود زندگي...

Sunday, February 1

داستان مبارزه زندگي هرکسي يه جوره...