Monday, March 29



شمع و پروانه منم ؛
مست ميخانه منم
رسواي زمانه منم ؛
ديوانه منم






چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون همسفرم

شمع شب بي سحرم ؛
از خود نبود خبرم
رسواي زمانه منم؛
ديوانه منم



واي ازين شيدا دل من
مست و بي پروا دل من...



Friday, March 26

عاقبت ما کشتي دل را به درياي جنون انداختيم
عاقبت عشق زميني را به عشق آسماني باختيم
تا رها گرديم از دلواپسي در آنسوئ خط زمان
ما در عرش کبرايي خانه اي از جنس ايمان ساختيم




Friday, March 19

ما به خود نامده ايم...

آمدنم بهر چه بود؟

آمدن ...آمدن...آمدن

و

رفتن

و قصه اي ديگر آغاز مي گيرد ؛

پرواز

در سکوت ميان ابرهاي بهاري بال زدن و چرخيدن؛ وزش نسيم را ميان بالها حس کردن...

هيچ چيز کشنده تر از ماندن نيست...بايد رفت؛ بايد جرات پرواز داشت و رها شد....بايد جستجو کرد و يافت؛ يا حتي نيافت...

زندگي چيست؟ ارزش روزهايش از چيست ؟

من اگر گمشده ام ؛ تو مرا يافته اي...به هر شهري سفر کردم تو با من همسفر بودي؛

دلم تنگ است برايت ...دلم تنگ است براي بودنت ؛ بودنم ؛ با تو بودنم؛ با تو ديدنم؛ با تو يکي بودنم ...

مرا ببر به آنسوي همه مرزها
مرا بر به آنسوي کهنه شدنهاي سالها
به انسوي گردش سيارات
به کمي آنطرفتر
به آنجا که بايد بروم

مرا بنده کن و سپس آزادم کن.

Saturday, March 13



خيلي حرفها دارم براي گفتن ؛ خيلي براي فراموش کردن


و چنان مشتاقم که ميخواهم بدوم تا ته دشت ؛ بروم تا سر کوه...

Friday, March 5