گاهي وقتا آرزو مي کنم که کاش مسلمان به دنيا نميومدم ....اينجوري مي تونستم لذت مسلمان شدن رو ببرم....البته با مسلمان به دنيا اومدنم ميشه ميشه مسلمان شد اما خيلي سخت تر؛ چون ذهن درگيره چيزايي ميشه که از اول عمر به اين اسم بهش ياد دادن و خودش ديگه قدرت کشف حقيقتو تا حد زيادي از دست ميده و گاهي بدون شناخت از اصل ؛از اونچه که به خوردش دادن فراري ميشه ...اگه با اين شرايط کسي بتونه مسلمون شه (خودش بشه) اين ديگه شاهکاره و البته لذتش خيلي هم بيشتره...
به قول سنائي:
يا رب آگاهي ز يارب هاي من
حاضري در ماتم شبهاي من
ماتمم از حد بشد سوري فرست
در ميان ظلمتم نوري فرست
لذت نور مسلمانيم ده
نيستي نفس ظلمانيم ده
Sarapary
Saturday, August 31
Friday, August 30
و بدان کسي که خزائن آسمان و زمين در دست اوست راه تو بر دعا گشوده است و پذيرش آن را تعهد نموده. و خواسته که از او بخواهي تا اجابت کند ؛ آنچه را طلب کرده اي ؛ و از او آمرزش طلبي تا آمرزش او بيني. و بين تو و خودش واسطه اي قرار نداده تا تو را از او مانع شود ؛ در پذيرش توبه کار بر تو دشوار نمي کند و در جريمه ات سخت نمي گيرد و از بخشش خود مايوست نمينمايد؛ بلکه دست برداشتنت از گناه را به فال نيک گرفته؛ راه بازگشت را بر تو گشوده ؛ اگر او را بخواني صدايت را مي شنود و چون راز
خود بر او فاش کني آن را مي داند ؛ پس نياز خود بنما به او و هر چه در درون داري بگو و از غمت شکايت نما و بخواه که گره از مشکلات و سختي ها يت بگشايد و در امورت ترا ياري دهد و از خزائن رحمتش چيزي طلب کن که فقط از عهده او برآيد....
نامه ۳۱ خطاب به فرزندش
سحر بود و علي بود و خدا بود
چنان در سجده کز عالم جدا بود ...
Wednesday, August 28
!
حودر به برادر من لینک داده! کلی مشهور شد!
هورا.......
بدوم بهش بگم بهم لينک بده
ناتانائل ؛باید که هر انتظار در تو ؛ حتی هوسی هم نباشد بلکه تنها آمادگی پذیرفتن.
هر چه را که بسوی تو می آید منتظر باش اما جز آنچه را برای تو می آید هوس مکن.جز آنچه داری تمنا مکن.
این نکته را دریاب که در هر لحظه روز می توانی خدا را در تمامیت او مالک باشی .باید که تمنای تو از سر عشق ؛ و تملک برای تو عاشقانه باشد .زیرا از تمنائی که کارگر نیوفتد چه سود؟
..........................................
باری ؛ در کنار آنچه بتو می ماند درنگ مکن ؛ هرگز درنگ مکن؛ همینکه محیطی برنگ تو درآمد یا تو همرنگ محیطی شدی دیگر برایت سودمند نیست؛ باید آنرا ترک گویی.
چیزی برای تو از خانواده ات ؛ اتاقت ؛ گذشته ات خطرناکتر نیست.
از هر چیز آنچه را برای تو آموزنده است دریاب ؛ قبل از آنکه لذتی که از آن می تراود آنرا بخشکاند....
مائده های زمینی
Tuesday, August 27
رودخانه با آب شفاف و جاري آن...و سنگهاي آن که بعضي غلتان و بعضي ثابتند...
آرزوي سنگها رسيدن به درياست...اما همه آنها نمي توانند...تنها آن سنگهايي که سبک ترند و غلتانند ...آنهايي که حتي وقتي ميان سنگهاي سخت و درشت و محکم ديگر گير ميکنند ؛ نمي هراسند... بلکه به آرامي صبر ميکنند و با انعطاف راه خود را ميان سنگها باز ميکنند و مسرور به پيمودن خود ادامه ميدهند...همه سنگها عاشق رسيدن به دريا هستند اما بعضي از آنها آنچنان سنگين شده اند که فراموش کرده اند سبک غلتيدن به سوي دريا چگونه است ...آنها خود را به آب کم رودخانه راضي کرده اند اما ته دلشان مي دانند که رودخانه مسير رسيدن به درياست و تنها درياست که درياست!
سنگهاي کوچک به ساحل مي رسند....غرق در شن و ماسه هاي ساحل مي شوند....ساحل هم عاشق درياست ؛ آرزو دارد که موجها بيايند و هر بار سنگهاي کوچک و خوشحال را از آغوشش به عمق دريا ببرند....چه آرامشي دارد اين زيبايي وصف ناشدني ... معاشقه ساحل و دريا ...و سرور سنگهاي کوچک در پيوستن به آبي آرام...
صداي دريا را مي شنوي؟
موطنت تو را مي جويد...
Monday, August 26
Sunday, August 25
جالبه که بیشتر ما تمام جهان را در وجود خود محدود میکنیم و فکر میکنیم هستی این چیزیست که من می گویم...
ما کجای هستی قرار گرفته ایم؟
Saturday, August 24
من اينجا بس دلم تنگ است ؛
و هر سازي که مي بينم بد آهنگ است.
بيا ره توشه برداريم ؛
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است؟؟
م. اميد
Friday, August 23
اینهمه سال گذشت و من و تو بر قله اکنون ایستادیم...چندین سال دیگر هم میگذرد...
براستی جوابگوی سالها کیست؟ سرم را کمی برمیگردانم...تمام لحظات گذشته اند گویی هیچ گاه نبوده اند...و جز رد پای آنها بر روحم چه چیزی به جا مانده است؟
هزاران سال بر انسان میگذرد و بر خدایان چونان چشم برهم زدنی....
مادر بزرگم را میشناسم...مادر او را هم در عکس ها دیده ام...اما مادر مادرش را نه...می دانم که شجره نامه ام میرسد به زنی به اسم سارا خاتون...که ۱۲ نسل قبل از من می زیسته است ... دختری به اسم سارا که او هم روزی ۲۴ ساله بوده...با شادی ها و غم هایش و با عشق ها و شکست های درونش...با سرنوشتش که دوره زندگیش به او تحمیل کرده ...با رنج ها و سرور های باطنی اش...و اکنون هیچ اثری ازو به جا نمانده....شاید او ؛ خود من بوده ام...۱۲ نسل بعد از من چه به جا خواهد ماند؟
به قول سعدی درین دنیا از آدمی تنها نام نیک به جا میماند...بدبخت کسی که ازو این هم نماند....
Wednesday, August 21
يک دوست برايم شعر بسيار زيبايي از هوشنگ ابتهاج فرستاده...
اي خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنيم
ديده از روي نگارينش نگارستان کنيم
گر ز داغ هجر او درديست در جانهاي ما
ز آفتاب روي او اين درد را درمان کنيم
آن سر زلفش که بازي ميکند در باد عشق
ميل دارد تا که ما دل را در او پيچان کنيم
Tuesday, August 20
بگو دوستت دارم ...
بگو و لطافت همه گلبرگها را از درون قلبت بر روحها جاري ساز...
بگو و درونت را از گرفتگي بغض رها ساز...
دوستت دارم را احتياج به زبان خاصي نيست؛
کافيست راه چشمه اي را که در دلت گرفتار شده باز کني...
کافيست چشمانت را به روي چهره معصوم انسانها در پشت آن نگاههاي خسته ؛ غمگين ؛ خشن... بگشايي و ببيني همه طالب عشق تواند و تو نيز طالب بالندگي و رشدي که با عشق ورزيدن مي يابي...
کافيست فقط ذره اي از بالاتر به خودت بنگري و آنگاه به همه تعصب هايت لبخند بزني...
دوستت دارم را مليت خاصي نيست؛
کافيست هر جا که هستي به پرندگان آسمانش و وسعت به هم پيوسته نيلي رنگش بنگري.......
به پرواز درآ...رنجت را نميتوانم ديد...
Monday, August 19
Sunday, August 18
موقع رانندگی موقع هایی که بابام پهلوم میشینه" وقتایی که بخاطرش سعی میکنم یواش برم ازین موضوع ذوق زده میشه میگه برو تند برو بعد کافیه فقط یک ذره سرعتمو اضافه کنم پاشو به زمین فشار میده رنگ مثل گچ دیوار میگه یوااااااااااااااااش.... بعد کلی دعوا میکنه بعد دوباره دلش میسوزه ...یه ذره که میگذره میگه من که نمیخوام بترسونمت ..تند برو (با لبخند!)
بعد ماجرا دوباره از اول شروع میشه....
وای اینقدر بابام موشه که خدا میدونه....عاشقشم...
برون شو اي غم از سينه که لطف يار مي آيد
تو هم اي دل ؛ ز من گم شو ؛ که آن دلدار مي آيد
نگويم يار را شادي که از شادي گذشته ست او
مرا از فرط عشق او ز شادي عار مي آيد....
غزليات شمس
گاهي وقتا که خسته از بيرون ميام و ميرم سراغ اينترنت حال کسايي که سيگارين رو درک ميکنم...
امان امان از محيط اين آرايشگاههاي زنونه...امان از آدماي بيکاري که ساعتها ميان اونجا و آخرش سنگين و با يک دنيا کسلي برميگردن خونه...
امان از هر چي خودنماييه!
فرار....
(ولي تازگي يه آرايشگاه جديد رو کشف کردم که توش آرامش موج ميزنه به جاي حس اصطکاک...اينم کار خدا بود...)
Saturday, August 17
يه چيزي که غير ممکنه تا چه حد ممکنه؟
چه جوري بگم...مممم ...منظورم اينه که چيزايي که به نظر ميان که غير ممکن هستن تا چه حدي ممکنن؟
نشد؟
Friday, August 16
من هنوز نفهمیدم که نسبتم با گل بنفشه چیه...
گاهی خیلی بهش فکر میکنم شاید پی به این رابطه ببرم...ولی بیشتر اوقات به گریه میوفتم ...گریه از سر رنج ندانستن....
Thursday, August 15
اين چند روز اخير در يه حالتي بسر ميبردم که زياد جالب نبود ...فکر کنم از روي نوشته هام معلومه! (حتي تو تايپ کردنم هم اثر گذاشته بود ...الان که يه نيگا کردم ديدم براي خودم غلط غولوط تايپ کردمو رفتم جلو... خيلي ببخشيد )
خدا رو صد هزار مرتبه شکر خيلي بهترم....
وابستگی
ما وابسته به خداوند در جهان ماده حضور پیدا میکنیم و این صفت همواره با ما هست ولی وقتی انسان بدنیا می آید وابستگی اصل را فراموش کرده سعی میکند این خلاء را با چیزهای دیگر پر کند و بهمین دلیل همیشه در جستجو است.
طفل اولین وابستگی را به مادر پیدا میکند ؛ سپس پدر و خواهر و برادر و پس از مدتی این وابستگی به سمت دوست میل میکند. در نوجوانی به جنس مخالف سرگرم و علاقه مند میگردد ؛ پس از ازدواج نسبت به فرزندان عشق دادن و عشق گرفتن را طلب میکند.
بعد از آن به موضوعاتی از قبیل شغل و مال و مسائلی که حس میکند او را ارضا کرده و نیازش را برطرف میکند وابسته میگردد ولی چون هیچکدام از اینها وابستگی اصل نیست احساس رضایت و آرامش را بطور کامل دریافت نمیکند.
همیشه نگران است که گرفتاری و یا مشکلی برای فرزندانش ؛ همسرش؛ کسی یا چیزی که مورد علاقه اش است پیش آید؛پس وابستگی اصل برای او محور نیست.
محور من است که میخواهد خلاء وابستگی را در باطن پر کند. باید تلاش کرد این محور را اصلاح نمود؛ یعنی در وابستگی ها آزاد باشیم.
اولین مرحله شناخت وابستگی و مرحله بعد اصلاح آن است :
آزادانه فکر کردن یعنی جهت دادن به وابستگی ؛ میتوانیم به موضوع وابستگی (همسر ؛ والدین؛ فرزند و...) حالت عشق ورزیدن و تعهد داشته باشیم بدون اینکه احساس کنیم آنها باید تحت اختیار ما باشند.
در واقع ذهن را با حضور الهی در هر موضوع یا آزادی هماهنگ کنیم.
در تمام موضوعات وابستگی ؛ حضور خداوند را دیدن ؛ سبب میشود که به وابستگی اصل شناخت پیدا کرده و برسیم...
Wednesday, August 14
کلمه بحران اگر به زبان چینی نوشته شود مرکب از دو قسمت است که یکی به معنی خطر و دیگری به معنای فرصت است....
جان اف کندی
Tuesday, August 13
همه انسانها در عمق وجودشون درک نشده هستند...
اگر بعضي ها بيشتر صدمه ميبينن براي اين نيست که فقط اونان که درک نشدن از سوي اطرافيانشون؛بلکه به اين خاطره که دستگاه وجودي حساس تري دارن که موج هاي با فرکانسهاي ظريفتر رو هم تشخيص ميده.
يه لحظه حس کردم چقدر همه ما به عشق نياز داريم...
چقدر به سکوت و سکون نياز داريم...
آرامش و سرور از دست رفته ما به کجاست؟ سراغش را از که بگيريم؟
چرا همه اينقدر خسته ايم؟
چرا حضرت ابراهيم خسته نشد؟
آسيه چه کرد که آسيه شد؟
من مي خواهم آسيه باشم ؛
نميخوام زن فرعون باشم ميخوام خود آسيه باشم....
ميخوام ابرهيم باشم...تو دل آتش به فرشته ها بگم آرزومو فقط به خدا ميگم...بعدشم خدا آتش رو بکنه گلستان....عاشق گلستانتم....ابراهيم نيستم ولي گلستانتو مي خوام حالا تکليف چيه؟
Monday, August 12
اینهمه دلم میخواست دوستمو ببینم...نمی دونم چرا جور نمیشه...هنوز ندیدمش...شنبه با هم قرار داریم به هم رقص یاد بدیم
گاهي من چه بداخلاقم! از خودم راضي نيستم وقتايي که بداخلاق ميشم.
(اينم براي تنبيه خودم بود که اينجا نوشتم...)
عمو شلي...
او قطعه اي کم داشت.
و شاد نبود.
پس به راه افتاد
به جستجوي گم شده اش.
قل مي خورد و مي رفت.
و آواز مي خواند....
Sunday, August 11
خورشيد رخشان ميرسد ؛ مست و خرامان مي رسد
با گوي و چوگان مي رسد؛ سلطان ميداني است اين
هر جا يکي گويي بود ؛ در حکم چوگان ميدود
چون گوي شو بي دست و پا؛ هنگام وحداني است اين
آن آب باز آمد به جو ؛ بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چيزي مگو ؛ کاين بزم سلطاني است اين....
مولانا
پروردگارا
مرا به مقام وحدت نائل گردان
کمک کن گويي باشم رها در راستاي چوگان تو...
کمک کن تا آب را ببينم ....
Saturday, August 10
Friday, August 9
گاهی وقتها می شینم یه مدت نسبتا طولانی غصه می خورم اما غصه داریم تا غصه ...بعضی غصه خوردنای من خودش فیلم کمدی بعدش کلی به خودم می خندم ولی اون لحظه که این حالت بهم دست میده دیگه دست خودم نیست...مثلا امروز اومدم برم کوه دم در دیدم رفتگر یه فرغون پر از آشغال گذاشته و رفته آشغالا رو از همسایه ها بگیره بیاره بذاره تو این فرغون در همین حین یه پسر 16-17 ساله با یه گونی کثیف که رو کولش گذاشته بود اومد نزدیک فرغون و شروع کرد به گشتن تو آشغالا آخر سر هم چند تا قوطی پلاستیکی برداشت و رفت منم میخکوب این صحنه بودم ...یه حالی شدم که گویی اسفبارترین فیلم هالیوود رو دارم نیگا میکنم...بعد هم طبق معمول اینطور مواقع رفتم تو رویای سیندرلایی ....فکر کردم این پسر که تیپش خوب بود حتما هم پسر با استعدادی بوده ولی از زور فقر به این روز افتاده حالا اگه میشد بهش امکانات داد ...یا اینکه مثلا یه هنرپیشه یا خواننده معروف بود ...یا اینکه می ذاشتن درس بخونه بره دانشگاه برای خودش کسی بشه یا امکانات شغلی مناسبی بهش میدادن الان سرنوشتش این نبود...مجبور نبود با این سر و وضع درهم و کثیف خودشو جلو مردم بشکنه و این کارو بکنه آخه اینم طفلکی دل داره ....آخ اگه من رئیس جمهور دنیا بودم....(البته می دونم که هیچ کاریم نمی تونستم بکنم!) اما بعد از همه این حرفا عجب صبری خدا دارد....
Thursday, August 8
َََََعشق میان من و تو نوعی تفکر متکی به دوگانگی نشان میدهد.انسانها قرن هاست که دیوانه وار عاشق شده اند ولی هرگز نتوانسته اند مشکل عمیق شکاف درونی خود را حل کنن و همین جدایی و شکاف درونی ؛ تلاش و کوشش نسلهای متوالی را برای از بین بردن این جدایی از طریق دیگران ؛ برانگیخته است.آنچه شکاف درونی آدمها را بهبود میبخشد ایجاد تغییر و دگرگونی در درک آنهاست.....
شما فقط تکه کوچکی از ذات ملکوت نیستید که آفریده شده اید تا به گونه ای جدا زندگی کنید.از لحاظ روحی ؛ به تمامی از جان ساخته شده اید.ارتباط شما با خداوند ؛ کامل و بدون شکاف و نقص است.ارتباط عاشقانه تان با جهان هستی نیز کامل است.
با این همه ذهن بشر به علت گرفتار بودن در چنگال دوگانگی؛ نمی تواند این وحدت جهان شمول را درک کند. ما به خود به عنوان پدر یا مادر ؛ دختر یا پسر ؛ زن یا مرد ؛ اینجا یا آنجا نگاه میکنیم.جدایی در واقع از همان تصویری که از خود داریم ریشه میگیرد.
جاده عشق
دانشمندا میگن 99% جهان از ماده ایه که قابل دیدن نیست و مردم عامی جواب می دن پس 99% جهان حتما وجود نداره!
آره اینجوریه؟
Wednesday, August 7
کعبه ام بر لب آب ...
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ...میرود باغ به باغ ....... شهر به شهر.
Tuesday, August 6
اگه یه قمری بودم هیچوقت از پرواز خسته نمیشدم...همیشه همه چیزو ازون بالا میدیدم ...آخه همه چیز ازون بالا کوچولو و ناچیز به نظر میرسن...فقط ابرا هستن که بزرگن اونا هم که نرم و مهربونن....
Monday, August 5
Saturday, August 3
میشه تو فشار بود و عقده ای نشد...میشه از فشار به جای پله برای بالا رفتن استفاده کرد چرا هی به خودمون تلقین می کنیم عقده ای شدیم؟! خب بر فرض هم که شده باشیم میشه
نیروهای جمع شده تو وجودمون در جهت رشد استفاده کنیم...شعار نمیدم ...دیدم که دارم میگم....آدمایی رو دیدم که اگه ندیده بودمشون فکر می کردم فقط تو قصه ها میشه پیداشون کرد...اینجوری که ما حرف می زنیم از عقده هامون:
بازوی مردونه...عطر زنونه...بوی سیگاری که میکشه...بوی سیگاری که میکشم...قهوه دو نفره...باد که با موهای من بازی میکنه و اونم کنارمه ...لذت بدن ...
درست مثل این میمونه که دائم بگیم:
بوی چلو کباب...مزه خورشت قرمه سبزی...عطر پلو....ترشی ترش...مربای شیرین
خب در اینکه این چیزا خوبن کسی شکی نداره اما اگه شب و روزمون بشه همین یک کم بی انصافی در حق شعورمونه...
لطفا ادای خارجی ها رو هم درنیاریم چون وقتی اینکارو می کنیم خیلی زننده میشیم.... چون ما کسانی هستیم با آبا و اجدادی دیگر و با رسومی دیگر... بریم بالا بیایم پایین همینه که هست هیچکدوممون قادر نیستیم اینو عوض کنیم اگه از چیزی هم بدمون میاد خودمونو عوض کنیم نه جلوه ظاهری فرهنگمونو......
مثل اون خانومه که با لهجه غلیظ ایرانی اومده میگه
Sorry
I cant speak farsi
نامه
اگه اون روز که اومدي ببيني لحظه هايي هم بودن که بيادت نبودم ؛ بازم منو مي بخشي؟
خودت خوب مي دوني اگه به يادت نبودم اما لااقل دلم که مي خواسته بيادت باشم ...
مي دوني؛ خيلي چيزا رو ديدم ...خيلي جاها رو رفتم ؛ حتي تو خيالم... اما باز ديدم فقط خودتي که ظرف روحمو پر مي کني... که دلمو آروم مي کني ...مثل همون روزايي که تازه بدنيا اومده بودم پر از اعتماد مي کني...هر کي دلمو برد آخر آخر چشماش که نيگا کردم بازم ديدم خودتي که اونجا قايم شديو داري يواشکي بهم لبخند ميزني...ديگه عاشق کي بشم آخه؟ کاراي سخت سخت ازم ميخواي؟
حالا منو که جيک و جيک و جيک ميکنم برات ؛ ول کني بري؟
خيلي دوستت دارم اينو ديگه يادم نميره؛ قول ميدم...
همون سارايي که دلش مي خواست پري بدنيا ميومد.
Friday, August 2
يه شبه مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو ميبره
...........
اونجا که شبا
پشت بیشه ها
يه پري مياد
ترسونو لرزون
شونه ميکنه
موي پريشون