تو سکوت من و فرياد مني.
Sarapary
Friday, February 28
Thursday, February 27
Wednesday, February 26
جالبه!
مجاز کدومه غيره مجاز کدومه؟
لس آنجلسي ها داره کم کم به ما ها حسوديشون ميشه ؛ هم مي تونيم تو ايران زندگي کنيم هم هر آهنگي دلمون مي خواد گوش بديم..ا
Tuesday, February 25
خوبي جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره اي خوبي بيکران تو
هر نفسي بگوييم: عقل تو کو ؛ ترا چه شد ؟
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
مشرق و مغرب ار روم ؛ور سوي آسمان شوم
نيست نشان زندگي تا نرسد نشان تو
مولانا
Monday, February 24
روزهاي ابري ؛ حزن انگيز و شوق برانگيز ؛ سرشار از انتظار...
لرزش خفيف عشق پنهان و کشف نشانه هاي جديد...
Tuesday, February 18
٭ دلم براي همه آدما مي سوزه ...بيچاره ها همه مي خوان خوب باشن حتي اگه نتونن ؛ حتي اگه راهشو ندونن؛ حتي اگه تجربه هاشون تو زندگي چشماشون بسته باشه و سياهي همه وجودشونو گرفته باشه...حتي اگه کلمه عشق تو قاموسشون بي معني باشه بازم اگه يه روز پيداش کنن زانو هاشون سست ميشه و با اطمينان ميرن تو آغوشش...دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره ...مگه فلسفه زندگي چيزي جز رسيدن به کمال هر موجودي ؛ به حد ظرفيت خودشه؟..مگه کمال موجودي به اسم انسان رسيدن به عشق نيست ؟ اونم نه عشق از يه جويبار باريک و فقط به يه چيز و يه نفر که ظرف روح آدمي طالب بيشتر ازيهاست...راه حالا حالا ها ادامه داره ...بزن بريم...
تو زندگي دوره هايي هست که به نظر حالت رکود و يکنواختي داره..اما بعد که مي گذره آدم مي فهمه اين دوره از مفيد ترين دوره هاي زندگي بوده چون در واقع يک نوع تمرين ؛ يک نوع کلاس آمادگي براي رفتن به پله بالاتر ؛ براي ورود به مرحله متفاوتي از زندگي بوده ...درين دوران صبوري و استفاده کردن از لحظات نقش مهمي در چگونگي طي شدن و رسيدن به هدف اون مرحله داره...
Sunday, February 16
اين ديگه چه جور مخلوقيه؟!
من فکر نکنم هيچ وقت بخوام اينجوري يا از اين ديد به دنيا نگاه کنم...
بازم ولي خدا عالم است!
Saturday, February 15
کاش که من يک آدم آهني بودم
يا حتي يک فرشته...
که بدون دغدغه اختيار همه تقصير ها را به گردن ديگري بيندازم...
Friday, February 14
<خط ظريفي بين کمک کردن به کسي و تغيير دادن او وجود دارد.اگر قصد داري کسي را عوض کني اين زشت ترين کارهاست .اين کار محکوم کردن گوهر آن شخص است.کمک به آدمها که خودشان باشند زيبا ترين کارهاست...>
Thursday, February 13
Tuesday, February 11
واي کمک من يه مرض جديد گرفتم ...اونم اينه که وقتي نامه هايي که بهم مي رسه رو مي خونم تو ذهنم يک عالمه جواب مي دم اما وقتي مي خوام واقعا جواب بدم دستام و ذهنم به کل قفل مي کنه...نمي دونم چمه! بايد ريشه يابي کرد...ا...اينجوري معني نداره!
هيچ چيزي به اندازه آزادي مطلق لذت بخش نيست و همه ما به نوعي اسيريم...
اسارت مايه همه رنج هاست...مايه هر آنچه که موجب حسرت است ...
اي کاش حسرتمان بزرگترين حسرت نباشد...
Saturday, February 8
Thursday, February 6
Wednesday, February 5
Tuesday, February 4
وقتي به چشمان نوزادي مي نگريد؛ چندان فرديتي نمي بينيد.اين پرسش که کيستم ؟ براي نوزاد مفهومي ندارد.در عوض ؛ آنچه مي درخشد آگاهي محض است که منشاء هر چه حکمت است.نوزاد از منشاء حيات به اين جهان مي آيد ؛ و به تدريج از آن منشاء جدا مي شود.نوزاد چندي در بي زمان شناور مي ماند.درباره آينده و گذشته آرماني ندارد؛ فقط از اکنوني شکوفنده آگاه است.و زيستن در جاودانگي بدين معناست.زيرا مگر جاودان چيزي جز همين لحظه است که خود را تمديد مي کند؟
نوزاد پيشاپيش از وعده زندگي جاودان کام مي جويد زيرا زيستن در بي زمان راز جاودانگي است....
-اکسير از ديپاک چوپرا
Monday, February 3
حاجاقا پيشه اش کشاورزي بود... خداوند علم را از طريق قلبش بر او جاري ساخته بود و من هيچ مفسري را نديدم که اينچنين شکوه عشق و عظمت اميد را به روح انسان بنماياند...اولين روزي که رفتم پاي سخنرانيش ؛وارد اتاق که شدم نسيم آرومي لابه لاي کلماتش ميوزيد...نسيمي که جنسش اين جهاني نبود...کساني که پاي سخنرانيش رفتن مي دونن منظورم کدوم نسيمه......نسيمي سرشار از بوي عطر آرامش و سکون...همه آنچه يک روح تشنه طالب آن است...يه دفه احساس کردم همه اتاق پر از فرشته است و تنم مورمور شد؛ بعد از صحبت اش وايسادم دم در که بتونم از نزديک برم پيشش ؛ خدايي بود که اون روز تونستم از نزديک ببينمش... نگاهش کردمو نمي دونم چرا ديدم به پهنه صورتم دارم اشک ميريزم...بهش گفتم حاجاقا اين دنيا خيلي شلوغه...مي ترسم...يه لبخند ملايم اومد به لباشو تو چشمام نيگا کرد بعد دست کشيد به سرمو سرم رو روي سينه اش گذاشت ....عجيب جريان انرژي فوق العاده رو حس ميکردم...مثل اينکه منو به نور وصل کرده باشن بعد گفت همه چيز خوبه...کسي که ميترسه و اميدش از همه جا بريده معنيش اينه که خدا داره بهش ميگه صاف بيا تو بغل خودم بنده من..
عجيبه که ازون زمان ترس به کلي از وجود من رخت بربست....براي هميشه...
بعد ازون ازش خواستم يه يادگاري بهم بده اونم گفت دست خالي بري که بهتره...و بعد دوباره لبخند زد و گفت هميشه هر جا ميري سبک و دست خالي برو خدا خودش دستاتو پر ميکنه ...بعدشم دست کرد تو جيبشو يه تسبيح تربت بهم داد...
بدون اغراق ميگم اين يکي از بهترين خاطره هاي همه عمرمه که هر بار بهش فکر ميکنم احساس شعف تمام وجودمو پر ميکنه...
فکر مي کنم اگه بنده خدا مي تونه اينجوري باشه پس خود خدا چيه؟
فتبارک الله احسن الخالقين...
بزرگ بود . . .
و با تمام افقهاي باز نسبت داشت . . .
. . .
و بارها ديديم
كه با چقدر سبد
براي چيدن يك خوشه بشارت رفت. . .
رفت . . .
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
براي خوردن يك سيب
چقدر تنها مانديم