آدم وقتي از محيطي که در اون متولد شده و بزرگ شده دور ميشه يکي از خاصيت هاش اينه که تازه به اهميت چگونه بودن آبا و اژداد و نسل هايي که قبل از اون بوده اند پي ميبره...و تازه مي فهمه که يک نسل چگونه قطره قطره فرهنگ او را در طي قرون و اعصار جمع آوري کرده اند و به او داده اند...و اينکه فرهنگه کنوني من ...طرز فکر کنوني من...احساس و عقايدم بسيار ناشي از زحمات نسلهاي پيشين و قبل از من است ... و نمي توانم افتخار نکنم...افتخاري نه از سر غرور ...افتخاري از صميم قلب و سرشار از احساس قدر داني ... ديشب داشتم به آقاجون فکر ميکردم ...به همه زحمت هايي که کشيد...به همه درسهايي که خوند...به همه کتابهايي که نوشت...به همه آنچه که براي من به ميراث گذاشت....و ناگهان احساس کردم چقدر دوستش دارم ؛با اينکه نيست احساس ميکنم همان او هستم که زندگي دوباره يافته ام ...
شکرگذار مذهبم ؛ فرهنگم و بودنم هستم...
Sarapary
Friday, November 28
Sunday, November 23
,ميگفتم نوشتن هم حال مي خواد...هر وقت به مراحله گذر تو زندگي مي رسم نوشتنم نمياد...البته يادم مي ره که کله زندگي مرحله گذره...اما هنور نوشتنم نمياد...هنوز فقط وقتي مي تونم فکر کنم ؛ وقتي مي تونم بنويسم ...وقتي مي تونم زندگي کنمو نفس بکشم که ذهنمو آزاد کنم از هر چي قيد و بنده...مي دونم وقتي آزاد هستي فکر کردن و نوشتن هنر نيست ؛ هنر اينه که تو همه قيد و بند ها بتوني هنوز آزادانه فکر کني و بنويسي...اما مگه به همين آسونيه؟ ...ميگم اين دعاي جوشن کبير يعني سپر بزرگ ديگه مگه نه؟ خواستم بگم باور کنين اسمه درستي روش گذاشتن ...اگه الان دارم مي نويسم به خاطره همونه...به خاطره بردن نام کريشنا ؛ نام دوست ...
به خاطره اينه که چند روز پيشا از دور ديدمش که داشت برام دست تکون مي داد...وگرنه تا قبل از اون مي گفتم نوشتن هم حال ميخواد...
Wednesday, November 19
گاهي تصميم گيري به ظاهر خيلي بي اهميت ولي در واقع بسيار سخت است...
گاهي تصميم هاي کوچک در زندگي اثرهاي بزرگ ميگذارند....و گاهي خدا را چه بد فراموش ميکنم...گناهي که به سختي مي توانم خود را به خاطر آن ببخشم...
گاهي تنها گاهي به اين فکر ميکنم که تنها او هميشه مهربان با من است هميشه و همه جا ....مي خوانمش از بي نهايت دور...دور و دورتر ...نزديک تر از دوريه رگ گردن...